به یاد استاد بیگدلی
یکی از حقوقی که در حوزه های علمیه به شدت به آن توجه می شود، حق استاد است و این حق حتی بعد از مرگ استاد نیز از بین نخواهد رفت.
استاد احمد بیگدلی از اساتیدی بود که هر چند مدت کوتاهی از محضر پر از مهرش استفاده کردیم، ولی همان مدت کوتاه نیز باعث شد تا حقی بزرگ بر گردن ما بگذارد. و اکنون او دیگر در بین ما نیست … و ما به رسم ادب نگاشتیم از ایشان متنی مصاحبه گونه را که در زمان حیات ایشان انجام داده بودم… یادش گرامی و راهش پر رهرو باد…
از او پرسیدیم از نام و نشانش ،از شغلش ،از تحصیلاتش و او با همان لحن زیبایش که آمیخته با 50 سال تجربه بود ،اینگونه جواب داد :
من احمد بيگدلي هستم فرزند عزيز و گوهر متولد 26 فروردين 1324 اهواز . من در حال حاضر در سه جا تدريس مي کنم. انجمن سينماي جوان در يک موسسه خصوصي، داستان نويسي و فیلمنامه نویسی تدریس می کنم و با مجملات ادبي اصفهان به نوعي همکاري دارم .همچنین عضو هیأت تحریریه یکی از نشریات دانشگاه صنعتی اصفهان هستم .
فوق ديپلم علوم انساني ودر دانشکده هنرهاي دراماتيک ،رشته تئاترگزينش بازيگري و کارگرداني می خواندم بعد از انقلاب فرهنگي، دانشگاه را کرده و راهي نجف آباد شدم.
چرا نجف آباد را انتخاب کردید ؟
يک دليل خاصي دارد که کمتر کسي باور مي کند .
من فرا خوانده شدم.آیا چيزي از کشف و شهود شنيديد يا نه. من در تابستان 1360 در خانه پدر زنم بودم که در همان عالم شهود بود که به نجف آباد فرا خوانده شدم . به من امرشد که به اینجا بيايم ،به همين سادگي.
حال خود را اهل کجا می دانید ؟
من در اهواز به دنيا آمدم .بخشي از دوران کودکيم در اهواز و آقاجاري گذشته و انسان کودکي اش را نمي تواند فراموش کند.
در رمان«اندکي سايه » نوشتم که 10 سالگي سن فراموشي نيست. الان 25 سال است که در نجف آباد زندگي مي کنم و ديگر الان يک نجف آبادي هستم.
اما به نظر مي آيد که نجف آباديها زياد غريبه ها را دوست ندارند و شاید بتوان علتش را در این مطلب دانست که:در طول تاريخ غريبه ها به نجف اباد خیلی ستم کرده اند، حمله کرده اند، غارت کرده اند ؛ولي به هر حال 25 سال است که اين جا زندگي مي کنم، چه نجف آباديها خوششان بيايد چه نيايد من نجف آبادي روي دستشان مانده ام.
جرقه ای که شما را به این سو کشاند چه بود ؟
هر کس يک جوري از يک جايي شروع مي کند. آن لحظه که نقش تاثير گذاری دارد، کجاست؟! کلاس سوم يا چهارم ابتدايي معلمي داشتم به نام آقای کاوه پيشه در دبستان مهرداد که مرد بزگوار و نيکي بود و خیلی چیزها را در آن مدت کوتاه یاد گرفتم.
ایشان سر کلاس انشاء يا باقي مانده وقت درس های ديگر کتاب مي خواند. يادم هست ، یکی از کتابهایی که خیلی من به آن دلبسته شدم ،قطعات ادبي از شاعر قرن 18 فرانسه «الفونس دولا مارتين»بود.وقتی ایشان قطعاتي از این کتاب را مي خواند، من سر کلاس از هوش مي رفتم.چنان مست آرايه های زيبایش می شدم ،که باور نمي کنيد.و این مسئله بود که قفل ذهن مرا باز کرد و وارد سراي ادبيات شدم.
همچنین انشاء هاي خوبي هم مي نوشتم. زماني که بچه بودم، راديو و تلویزیون نبود.شبها همسايه ها در خانه ماجمع مي شدند و من گوشه اي مي نشستم و براي همه اعضاي محله کتاب مي خواندم.حدود 2 ساعت برایشان کتاب مي خواندم، مي گفتند: بَس است، بقيه اش را فردا شب. از جمله کتابهایی همچون امير ارسلان نامدار حسين کرد شبستري .
پدرم کارگر شرکت نفت بود شاهنامه خوان خوبي بود. حافظ را حفظ بود. شيوه شاهنامه خواني را ياد گرفتم و همچنین اهل مجله،روزنامه ،سیاست و طرفدار دکتر مصدق بود.
پس باید گفت نویسندگی به سراغ شما آمد؟
دقيقاً من انتخاب شدم به دهمین دلیل من به دنيا آمدم تا بنويسم. من فقط براي نوشتن به دنيا آمدم. الکي شعار نمی دهم. در اتوبوس، پاي تلويزيون که مي بينم داستان خودم را مي نويسم الاآن که با شما صحبت می کنم دارم داستان خودم را می نويسم یا با قلم روی کاغذ ایا در ذهنم.
تا کنون چند داستان نوشته اید ؟
داستان کوتاه مي نويسم. شگرد کارم در نوشتن داستان کوتاه است.دو تا مجموعه داستان دارم که در حال انتشار است، يکي« آناي باغ سيب» يکي «آواي نهنگ»که در انتظار مجوز به سر مي برند که در نوع خودش و در فرم و شگرد داستان نويسي کاملاً کار نو و تازه ای است . کار تازه اي در داستان نويسي کرده ام که هيچ کس نکرده است،که اگر منتشر شود،يک اتفاقي در ادبيات ما مي افتد.
نکته ظریف اینجا است که روزي يکي از روزنامه نگاران گفت: تا رمان ننويسي،تو را به عنوان نويسنده قبول ندارند. در ادبيات ايران رمان را کتاب مي دانندنه مجموعه داستان را . در سال 1367 دو تا سياه مشق داشتم، رویش کار کردم، بازنويسي کردم و در سال 1384 به دست ناشر سپردم ،که با عنوان « اندکی سایه» در 25 فرودين 1385 در تهران رونمايي شد .و در 16 بهمن 1385 به عنوان کتاب سال انتخاب شد.
خيلي دلم مي خواست اتفاقي در زندگي ام بيفتد. به دو دليل: يکي اين که من در گوشه انزوا به سر مي بردم. يزدانشهر - نجف آباد -اصفهان - ايران، خيلي جاي دور و گوشه اي است و در انزوا ماندن براي آدمي که اهل قلم است، زياد مطلوب نيست و خريداري ندارد؛ چون ناشران روي اسم سرمايه گذاري مي کنند.
يک نکته ظريف در انتخاب کتاب سال امسال این است که کتاب سال امسال بدون اين که روي اسم سرمايه گذاري شود يا رفيق بازي شود، انتخاب شد. من را به خاطر خود کتابم انتخاب کردند و نکته اين است که خداوند مي خواست من از اين انزوا در بيایم.
چون هميشه مي ناليدم، پروردگارا من نمي توانم،بيايم تهران، تهران را اين جا بياور. و جالب اين جاست که از تهران زنگ زدند و گفتند کتابت انتخاب شده تمام مصاحبه ها با بسياري از نشريات یا سايتهاي خبري که از طریق تلفن انجام می دهم و در واقع تهران آمده در خانه من و خداوند نداي مثبت داد .
اولين مطلبی که نوشتید ،چه بود ؟
اولین داستانی که نوشتم به نام«آن را از خودمان بدانیم » در مجله معتبرفردوسی در سال 1346 به چاپ رسيد. دليلش هم اين بود ،از بَس کتاب خواندم تا اين که استخر من از آب باريکه قنات پر شده بود. وقتي واره را کشيدم آب تا ته باغ رفت.
رمان و داستان کوتاه خيلي مي خواندم. توصيه مي کنم نسل جوان رمان خوب بخوانند نه فهيمه رحيمي .رمانهاي خوب داريم مانند «سو و شون» سيمين دانشور، «چهل تن»،« سپيده دم ايران»، کتابهاي آقاي مرادي کرماني که یک رمان به نام «نه خشک و نه تر».جوانان داستان کوتاه بخوانند من اصلاً داستان نويسي را جايي ياد نگرفتم از بَس خوانده بودم شروع به داستان نویسی کردم.
زمانی که مطلع شدید چه احساسی داشتید؟
خوش حال شدم ولي سکته نکردم من به هيچ کس نگفته بودم مي روم تهران چون از رقيبان مي ترسيدم اين جا که آمدم گفتم که مي خواهم بروم تهران جايزه از دست رئيس جمهور بگيريم خانم قضايي گفت نامه اي بنويسم راجع به اوضاع و احوال اين جا من اسم اين جا را گذاشته ام گلخانه من فکر کردم که قبل از اين که بروم بالا بعد که رفتم يادم رفت که نامه را بدهم وقتي خواستم جايزه را بگيرم آقاي صفار هرندي گفت: ايشان علاوه بر اين که رمان خوبي نوشتند يک کار جالب ديگر هم کردند باب جايزه کتاب سال رد زمينه ادبيات داستاني را ايشان گشودند. آقاي احمدي نژاد پرسيد از کجا آمده اي؟ گفتم: از نجف آباد يک دفعه يادم آمدم گفتم من يک امانتي دارم که مسئولين مدرسه براي شما نوشته اند آن جا بيشتر شبيه يک گلخانه است پاکت را دادم به او
نميتوانيد تصور کنيد که آقاجاري چگونه جايي است. خيلي کم باران مي آيد تا بستان درجه دما 55- 50 درجه است سايه در آن جا خيلي ارزش دارد وقتي مي گويي اندکي سايه حسرت خنکي را احساس مي کني.
عشق: عاشق زنم هستم
مادر: وقتي زنده بود قدرش را نداشتم وقتي مرد فهميدم اين است که هر از گاهي از ته دل آه مي کشم: آي نه نه
خدا: من با خدا خيلي رفيقم اعتقاد ندارم خدا يک چيز خيلي هول انگيزي است وقتي خدا رحمن و رحيم است کجاش ترسناک است من با خدا خيلي رفيقم اون بيشتر با من رفيق است تامن با او
باور کنيد بعد از يان چه کار مي کند چه خلق مي کند تصميم گرفتم دور و برم را خلوت کنم کارهايي که وقتم را مي گيرد انجام ندهم ولي هر کاري کردم نتوانستم روي حوزه قلم بکشم تنها جايي است که روش قلم نگرفتم.
مقصودم اين نيست که خواهران و برادران حوزوي فقط درس دين بخوانند آن دوران گذشت که زبان انگيسي خواندن کراهت داشت حوزه الان به نظر مي آيد نبايد چيزي کمتر از دانشگاه داشته باشد يکي از تحولات گسترده حوزه داستان خوب بنويسند مخصوصاً حوزويان که پاک بين و پاک نهاد و نيکو سرشت هستند من خودم يک نويسنده اخلاق گرا هستم در داستان هاي من جامعه ايده آل است در هيچ کدام از داستانهاي من مردم به هم فحش نم يدهند بچه هاي حوزه مي توانند بخوانند، بخوانند، بخوانند، …
اللهم صلی علی محمد و آل محمد